۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه



رهبری در جوامع کوچکتر

جمشید کیومرثی
(بخش دویم)
آیا رهبری مفهومی است از قدرت یا در حقیقت چیزی جدای از آن است که جداگانه راه خودش را طی می کند.

بنابر گفته ی Andrew McFarland اگر رهبر باعث تغییراتی بشود که  دلش می خواسته، از قدرتش استفاده کرده و اگر باعث تغییراتی بشود که ناخواسته بوده اند، حتماً از نفوذش بهره برده است و نه از قدرتش.
من، اما با مفهوم "نفوذ" به عنوان مبحثی غیر ضروری پرهیز می کنم  چون به نظر من رهبری، در عین حال که امری ویژه و منحصر به فرد است اما در عین حال کسی است که بیشترین "نفوذ" ش را به واسطه ی وابسته بودنش به قدرت به دست آورده است [نه شخصیت فطری اش]. این رهبر آخرالامر به واسطه ی تغییرات واقعی نهایی مورد ارزیابی قرار می گیرد و نه خواسته هایش.
همانطور که Roderick Bell می گوید قدرت بیشتر یک مفهوم "ارتباطی" است تا یک ماهیت بدیهی. ماهیت بدیهی می تواند چیزی باشد که بتوان بوئید، لمس کرد ، و یا در یک ظرف ریخت. در عین حال که من هم باور دارم که قدرت، مفهومی " ارتباطی" است، در عین حال ادعا می کنم که بخش غیر قابل انکار این " ارتباط" در برخی از پایه های قدرتی است که ماهیتی کاملاً بدیهی دارد، هرچند که ظرف ما یک بشکه ی نفت باشد ویا یک شیشه "جوهر" برای نوشتن.
متغیر مهم در اینجا، دوباره همان " هدف" است. مهم این است که این "هدف" یا "اهداف" مورد نظر کدام یک از دو طرف این معادله است. آیا اهدافی است اقتصادی که پوششی دینی و اعتقادی و حتا اخلاقی به آن داده اند؟ تجربه نشان داده است که منابع اصلی قدرت همواره مراکز دینی و فرهنگی را نشانه می روند و با چنگ انداختن بر سازمان هایی که در اصل جنبه ای کاملن غیر انتفاعی و اخلاقی داشته آن سازمان یا انجمن را به مرکزی برای دستیابی به اهداف اقتصادی و سیاسی خود تبدیل می کنند. در این میان البته همیشه دمب خروس همواره از زیر لباس پیداست اما هیچ کدام از هوادران و اعضاء جرئت ابراز وجود در برابر سیطره ی قدرتمداران زور گو را که من همواره امپراتوری آلیگارشی نامیده ام را ندارد. دیده می شود که در اکثر مواقع منابع قدرت با استفاده از نفوذ تاریخی خود بر هواداران، افراد داوطلب اما مطیعی را نیز به عنوان پوششی برای خود انتخاب و در جامعه تبلیغ می کنند. این است که هرازچندگاهی افرادی ناشناس با تحصیلات بالایی که هیچ ارتباطی با رهبری و مدیریت سازمان های رفاهی و دینی ندارند، به عنوان چهره های مافوق طبیعی، از گوشه ای سر در می آورند و پس از مدتی کوتاه، خدمت به همان منابع قدرت، ناپدید می شوند.
حال ببینیم رهبری واقعی چیست و دانشمندان علوم مدیریت وجامعه شناسی چه تعریفی برای آن در نظر گرفته اند. برخی "رهبریت" را آن نوع "رهبری" می دانند که بتواند هوادارنش را به انجام امری وادارد که در صورت نبودنش آن کار را نمی کردند. یا رهبری که هوادارنش را به کاری که خودش می خواهد وادارد.من، اما همانگونه که گفتم رهبریت را به عنوان رهبری به همراه هوادارانش می دانم که برای اهداف خاصی که ارزش و انگیزه های آنان- خواسته ها و نیازها، آرزوها و توقعات هر دوطرف یعنی رهبر و هواداران را نمایندگی می کند، انجام وظیفه می کند.  به نظر من نبوغ رهبری در عمل کردن بر مبنای نوع رفتار و مناسباتی است که خودش بدون آنکه تحت تأثیر منابع قدرت قرار بگیرد و حرکت کردن بر اساس ارزش ها و انگیزه های خود و هوادارانش است.
رهبریت را بر خلاف گردانندگی مطلق قدرت، نمی توان از نیازها و اهداف هواداران جدا دانست. ماهیت رابطه ی رهبر-هوادار را باید در فعل و انفعالات متقابل افراد با سطح انگیزه های متفاوت و قدرت بالقوه ی آنان شامل مهارت برای دستیابی به خواسته های مشترکی که هر دوی آنها منتفع خواهند شد، جستجو کرد. این فعل و انفعالات به هر حال، می تواند دو حالت مختلف به خود بگیرد.
ادامه دارد...

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه


رهبری در جوامع کوچک تر

آیا رهبری مفهومی است از قدرت یا در حقیقت چیزی جدای از آن است که جداگانه راه خودش را طی می کند.
بر اساس تجربه ،آن زمان اقتدار برانسان های دیگر شکل می گیرد که گردانندگان قدرت با انگیزه های معین و اهداف مشخص، در یک رقابت یا درگیری با دیگران، چه به صورت سازمان یافته، یا سیاسی، یا روانی، یا اقتصادی و یا دیگر منابع ، بسیج شوند تا با اعمال نفوذ و تأثیر گذاری بر نوع رفتارهواداران، باعث برانگیختن، درگیرکردن و یا خشنود ساختن انگیزه ی هواداران در همان زمینه ی اهداف و انگیزه های خاص خودشان - گردانندگان قدرت- شوند. این نوع رهبری را می توان نوعی از مدیریت آلیگارشی نامید که هنوز در قرن بیست و یکم در جامعه ی کوچک ما فعال است.
اعمال نفوذ قدرتمندانه و نهایتن تأثیرگذاری بر نوع رفتار هوادارن و درگیر کردن آنان در امور بی اهمیت تنها برای دستیابی به اهداف گروه رهبری است و مانند آنچه که لنین می گفت: تنها برای دستیابی به صلح ، نان و زمین است . به طور خلاصه ، رهبران با ریشه های متفاوت قدرت و انگیزش، انگیزه های هوادارانشان را برای تشخیص نظر رهبران مورد استفاده قرار می دهند.بنابراین ، نه تنها در اقتدار و قدرت ، انگیزش ها باید متناسب با اهداف باشد، بلکه منظور و هدف قائی آنان نیز باید شناخته شده و قانع کننده باشد.رهبریت تنها در حالت رقابت یا درگیری میان هواداران می تواند دست به اعمال نفوذ و قدرت بیشتر بزند.در شرایطی که رهبران با مراجعه ی به ریشه های انگیزش، ظاهراً با اینگونه درگیری ها میان هوادارانشان مخالفت می کنند.
قدرت مطلق از سوی دیگر هیچگونه دعوا و رقابتی را با خود مجاز نمی داند و اجازه ی درگیری در چنین مواردی را نمی دهد. رهبران ، نوع مخصوصی از ظرف قدرت هستند. همانند قدرت ، رهبران اما به هم پیوسته و هدفمند فعالیت می کنند.در اینجا بایست تفاوتی قائل شد میان رهبری و ریاست- یا قدرت-. هرچند رهبری برای رسیدن به اهداف مدیون قدرت است اما در همین حال دامنه و وسعت عمل رهبری از قدرت کمتر است.رهبران هرگز دست به زدودن واز میان بردن انگیزش و اهداف هوادارانشان نمی زنند هر چند ممکن است برخی انگیزه های را با دستکاری کردن افزایش دهند و یا دیگران را نادیده بگیرند.
رهبری واژه ی است که با اشیاء بی جان سروکار ندارد. حتا اگر هوادارنش مثل گاو باشند یعنی در عین حال که جان دارند مغز نداشته باشند، رهبر در این صورت البته بنابر ضرب المثل معروف گله را به آشیانه راهنمایی می کند و نه به کشتارگاه!
کنترل بر چیزهای بیجان مانند ابزار، معادن زیرزمین،پول، انرژی... کار قدرت است و نه رهبری. چرا که اشیاء بیجان انگیزش ندارند. گردانندگان قدرت اما مردم را نیز همچون اشیاء بی جان  می بینند و با آنان نیز همچون اشیاء بی جان رفتار می کنند، در حالی که رهبران این کار را نمی کنند.
همه ی رهبران به طور طبیعی گردانندگان قدرتند اما همه گردانندگان قدرت ، رهبر نشده اند و نیستند.این تعاریفی که درباره ی قدرت و رهبری بیان شد با آنچه تاکنون دیگران در این مورد گفته اند متفاوت است.
Lasswell & Kaplan  می گویند قدرت باید متناسب با متعلقات ارزشمند مردم باشد. من می گویم باید متناسب با متعلقات ارزشمند گردانندگان قدرت باشد و شاید مناسب با نیازها و ارزش های دریافت کنندگان آن باشد. اما تنها به اندازه ای و تا آنجایی که لازم باشد تا یک فتح بزرگ را به آنان نشان دهد.
Kenneth Janda اعتقاد دارد که قدرت آن نوع توانایی است که باعث می شود اشخاص رفتارهای خود را با الگوهای رفتاری مورد نیاز برای ارتباطات اجتماعی منطبق کنند. من، اما تا آنجایی با این نظر موافقم که آن الگوهای رفتاری به اهداف از پیش تعیین شده ی گردانندگان قدرت کمک کند.
ادامه دارد...